یک روز غروب توی سنگر نشسته بودیم و چایی می خوردیم و صحبت و شوخی می کردیم. بحث داغ شده بود که زنبوری آمد داخل سنگر و شروع کرد به چرخ زدن. هر کار می کردیم بیرون نمی رفت.از بس سماجت به خرج داد ، برای بیرون کردنش کم کم همه بلند شدند. طوری شد که گفتیم: ببینیم چه کسی زودتر آن را خارج می کنه .
بعد از اینکه زنبور از سنگر خارج شد ، به بیرون کردنش اکتفا نکردیم و برای این که او را از حوالی سنگر دور کنیم ، چند قدم از سنگر فاصله گرفتیم. همزمان با بیرون آمدن ما خمپاره ای به سنگر اصابت کرد و آن را کاملاً ویران کرد.